این روزها کرکره پلکهایم را می کشم پایین ،تا مبادا دنیا را ببیندومبادا اشکی به بیرون راهی پیدا کند،این روزها پرده گوشم رامی کشم مبادا صدایی در گوشم زنگ بزند این روزها میله های دندان را قفل می کنم ولبها راچفت مبادا حرفهایم طغیان کنند وفراری شوند داخل اتاق قلبم می شوم و دریچه را می بندم خدا را آنجا می بینم به عهدش وفا کرده ودر کلبه شکسته من خانه کرده با خدا چای می خورم با خدا می خندم با خدا می گریم با او دعوا می کنم بعد می گویم غلط کردم ، عزیز من ،پدر من ،مادر من،مهربانترین،دوستت دارم و او دست نوازش بر سرم می کشد و می گویدمنم دوستت دارم.

 

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...